شوراها و تجارب فعالین جنبش شورائى
گفتگو با سعید مدانلو
بخش دوم
یک دنیای بهتر: چطور شد که نماینده شورای کارخانه شدید؟ در ایندوره معضلات تان چه بود؟ کارفرما و نیروهای دولتی چه اقدامات معینی برای منزوی کردن کارگران رادیکال انجام میدادید؟ برخورد شورا و کارگران به این معضلات چگونه بود؟
سعید مدانلو: مجمع عمومی برای طرح چگونی انتخاب نمایندگان درهمان اوایل پیروزی قیام در محل کانتین کارخانه برگزار شد. همۀ کارگران بعلاوه کارکنان دفتری (کارمندان) نیز در سالن حضور داشتند. پودیوم را روی یک سکوی چوبی که حدود نیم متراز زمین فاصله داشت قرار داده بودند. جنجال غریبی در گرفت. کنترل جلسه برای بیش از بیست دقیقه مقدور نشد. شما انگار مردمی را می دیدید که تا ﺁنزمان زبانشان را به کامشان دوخته بودند. اصغر نماینده سابق سندیکای شرکت، اولین کسی بود که توانست میکرفون را دراختیار بگیرد. همینجا کارگران دو دسته شدند. عده ای فریاد میزدند: بیا پائین ″خائن″. و عباراتی از این دست از هر طرف شنیده میشد. عده ای هم طرفداراش بودند و پاسخ مخالفین را میدادند. یک حالت عصبی و متشنج در میان کارگران بوجود ﺁمده بود. عده ای وسط جمعیت دست به یقه شدند و کتک کاری میانشان درگرفت. اصغر سعی میکرد این نکته را به کارگران تفهیم کند که مدیران شرکت جدیدند و با قبلیها فرق میکنند باید به ﺁنها فرصت بیشتری داد و شروع به تعریف و تمجید از مدیر عامل سید خسرو پاکدامن که خیلی هم طرفدار امام خمینی است، کرد. عده ای هم لیست تهیه کرده بودند که همۀ اینها باید از شرکت اخراج شوند. بالاخره صحبتهای اصغر در میان داد و فریادها گم شد و بعد از یک ربع ساعت بزور از پودیوم پایین کشیده شد. معاون کارگزینی که یکی دو صفحه کاغذ سیاه کرده بود تقلا کرد که پشت پودیوم قرار بگیرد که اجازه اینکار به او داده نشد و به میکروفون نرسید. عده زیادی پای پودیوم برای در اختیار گرفتن ﺁن از سرو کول هم بالا میرفتند. من هم سعی کردم هرطوری شده از سکو بالا بروم و میکروفون را بگیرم. ح-ت تلاش میکرد جمعیت را کنار بزند و من را به بالا هل بدهد. اینبار صالحی توانست میکروفون را بگیرد. جمعیت کمی ﺁرام گرفته بود و یک ربع ساعت نیز او توانست راجع به چگونگی انتخاب نمایندگان از قسمتهای مختلف کارخانه و تعداد اعضای شورا و تهیه اساسنامه و اختیارات شورا و غیره صحبت کند. بعد از او باز من برای گرفتن میکروفون تلاش کردم و مشت و ناسزا از هرطرف باریدن گرفت. حسین ﺁقا نگهبانی را عده ای گذاشتند روی کولشان و او پشت پودیوم قرار گرفت. هیاهو کمتر شد و جمعیت تقریباً ﺁرام گرفت. او بیش از ٥ دقیقه صحبت نکرد و هشدار داد که باید هرگز گول کارفرما و عواملش را نخورد و باید مواظب بود تا پایشان به شورا باز نشود. پیشنهاد او این بود که شورا باید اول کارش این باشد که دست کارفرما و همۀ مفتخورها را از کارخانه کوتاه کند و کسانی را سرِکار بگذارد که حق و حقوق کارگر برایشان مهم باشد. او در پایان صحبتهایش گفت: بگذارید این جوان هم صحبت کنه، دلش رو نشکنید، ببینیم چی میخواد بگه اینقدر زور میزنه بیاد بالا! او دیگر به سبب رنجی که از بیماری میبرد قادر به صحبت نبود، نفسش گرفت و پودیوم را رها کرد. کارگران راه بازکردند و من میکروفون را گرفتم. دست و پایم را گم کرده بودم و با صدای بلند و لرزان شروع به صحبت کردم. سه یا چهار دقیقه نگذشته بود که طرفداران اصغر شروع به داد و قال کردند و سعی داشتند مرا پایین بکشند. متوجه شدم که بیش از دوسوم جمعیت علیه من فریاد میزنند. عده ای هم برایم دست میزدند و تشویقم میکردند. تعدادیشان پریدند بالا تا میکروفون را از دستم خارج کنند. دیگر یارای ماندن پشت پودیوم را نداشتم و گفتم هر کی میخواد به حرفهای من گوش بده بیاد بیرون از کانتین. از سالن بیرون ﺁمدم و حدود دویست نفر به دنبالم ﺁمدند. داخل انبار ورق موجدار شدیم و پریدم روی یک پالت ورق موجدار. در حالیکه سراز پا نمیشناختم با هیجانی غیر قابل وصف و سر و پا شور حدود بیست دقیقه ﺁژیتاسیون کردم. یادم میاید که همه بدن و پیراهنم خیس عرق شده بود. حسین ﺁقا از بیماری و من از فرط هیجان نفسم گرفت و دیگر نمیتوانستم صحبت کنم و به کمک کارگران از روی پالت به زیر ﺁمدم. دقایقی بعد ح-ت به من گفت: تو وقتی حرف میزدی تعدادی از کارگران احساساتی شده بودند، ساکت ایستاده و اشک میریختند. برای ح-ت و من این اولین موفقیت و تازه شروع کارمان بود.
جلسۀ مجمع عمومی دقایقی بعد به پایان رسید و مقرر شد که هر یک از قسمتها یک نماینده از میانشان انتخاب و معرفی کنند. قرار شد کارکنان دفتری (کارمندان) که تعدادشان بیش از پنجاه نفر بود نیز یک نماینده به شورا معرفی کنند و من به عنوان نمایندۀ کارکنان دفتری انتخاب شدم. اولین جلسه شورا یک هفته بعد از مجمع عمومی به تعداد بیست و یک نفر عضو تشکیل شد و صالحی به عنوان رئیس و من به عنوان منشی شورا انتخاب شدیم. تنظیم اساسنامه و اختیارات شورا در دستور کار قرار گرفت و صالحی تا توانست امام و اسلام به بندهای اساسنامه چپاند. تعیین اختیارات شورا نیز بخشی از اساسنامه بود. صالحی علاقه داشت که مفاد اختیارات شورا را مثل اساسنامه یک سندیکا تنظیم کند. جر و بحث بین من و صالحی درگرفت و من اصرار داشتم دو بند در اختیارات شورا قید شود که مضمون این دوبند تا ﺁنجاییکه به خاطرم میاید اینها بودند: ١- کلیه فعالیتهای مالی کارخانه و دفتر مرکزی اعم از حقوق کلیه کارکنان شرکت، طرازنامه مالی سالیانه و کلیه تعهدات مالی شرکت باید تحت نظارت شورا قرار داشته و شورا میتواند هرزمان که لازم میداند به اوراق مربوط به فعالیتهای مالی شرکت دسترسی داشته باشد.
٢- کلیه امور استخدامی و اخراج کارکنان باید با صلاحدید و موافقت شورا انجام پذیرد.
صالحی شروع کرد به ترساندن اعضای شورا و افراطی بودن دو بند پیشنهادی من. او اصرار داشت که این دو بند شورا را داغون خواهد کرد و شورا بدون گرفتن نتایج خوبی از فعالیتش تعطیل خواهد شد.
اولین جلسه شورا تمام روز طول کشید و من بالاخره توانستم نظر دو سوم شورا را در مورد تصویب دو بند فوق که برای تصویب هر یک از بندهای اساسنامه الزامی بود بدست بیاورم. دو روز بعد اساسنامه شورا تایپ و یک نسخه ﺁن نیز به کارفرما ابلاغ شد. کارفرما عکس العمل شدیدی نسبت به دو بند مذکور و یکی از بندهای مربوط به تعیین اضافه دستمزد نشان داد. در مورد موضوع تعیین اضافه دستمزد ﺁنها متن نوشته شده را قبول نکردند و مدعی بودند که تعیین اضافه دستمزد باید با توافق مدیریت شرکت (کارفرما) و ″نمایندگان کارگران″ صورت پذیرد. ﺁنها حتی اسم شورا را به رسمیت نمیشناختند.
نامۀ کارفرما به صالحی ″نمایندۀ کارگران″ ﺁغازگر دعوا و کشمکش مابین شورای کارخانه و کارفرما شد که حدود یازده ماه طول کشید. رئیس کارگزینی مرا به دفترش خواست و شفاهی به من گفت که هیئت مدیره شرکت از صالحی و من به عنوان اخلاگران در امر تولید به دادگاه و وزارت کار و صنایع و معادن و سازمان فلان و ادارۀ بیسار شکایت کرده است. گرفتاری ما از ابتدای کار شورا این بود که در میان کارگران ﺁنطور که باید طرفدار نداشتیم. حداکثر ٢٥٠ تا ٣٠٠ نفر در میان کارگران و در میان کارکنان دفتری. افراد متزلزل هم که میترسیدند کارشان را از دست بدهند کم نبودند. صالحی و شورا بدون حضور من و یکی دو نفر دیگر از اعضای شورا با کارفرما ملاقات کردند. ح-ت و من مدام در کانتین با کارگران صحبت میکردیم. نتیجه فعالیتهای ما در میان کارگران بسیار خوب بود و کارگران بیشتری به ما جذب شدند. کارگران جوان دیگری نیز پیدا شدند که به نفع ما در میان کارگران صحبت میکردند. ﺁنها اصغر را که با کارفرما بود افشاﺀ میکردند. اصغر کاندید شورا نشد ولی هر چهار یا پنج نفری را که از قسمتهای مختلف لوله سازی نماینده شده بودند زیر نفوذ خود داشت. طولی نکشید که نمایندگان لوله سازی از اصغر جدا شدند منتها روی چندان خوشی هم به ما نشان ندادند. حسین هاچک نیز که در میان کارگران بخش هاچک نفوذ داشت علیرغم رادیکالیسم خوبی که نشان میداد به ما اعتماد نداشت و ما را نمایندۀ فریبکار کارفرما میدانست که به کارگر رودست خواهیم زد. او نیز کاندید شورا نشده بود. از دیگر مخالفان ما نماینده ١٢٠ نفر کارگران انبارها بود که عمدتاً کارگران فصلی بودند. او بیشتر به کدخدای یک ده شبیه بود، نظرات و افکار کدخدا منشانه داشت. مدیرعامل برایش حکم اربابهای قدیم را داشت. به جز التماس کردن و کوتاه ﺁمدن در مقابل کارفرما هنر دیگری نداشت. او تا ﺁخر به راه نیامد و بیشترین مشکل و دردسرها را برای من درشورا ایجاد کرد.
سندیکای کارگران ایرانیت درگذشته تنها یک نفر نماینده داشت. کارفرما یک نفر را به عنوان کاندید نمایندگی سندیکا در میان کارگران رها میکرد و طرف بدون اینکه رابطه اش با کارفرما ﺁشکار شده باشد خودش را عاشق سینه چاک کارگران نشان میداد. ﺁخرین نمونه شخصی بنام پادهبان بود و در شرکت تعاونی کارکنان کارخانه ایرانیت مشغول کار بود که گفته میشد برای نماینده سندیکا شدن خیلی سر و صدا به نفع کارگران در میانشان راه انداخته بود و بعد از چندی پوچ و کاملاً بی خاصیت از ﺁب درﺁمده بود. او قبل از انقلاب از ترس کارگران از کارخانه فرار کرد. به گفته کارگران، پادهبان پول زیادی به جیب زد و جیم فنگ شد. مخالفان مدام مرا با او مقایسه میکردند.
کارگران صالحی و شورا را بر سر مطالبه اضافه دستمزد تحت فشار قرار دادند. در بخشها و پای دستگاهها مدام در این مورد بحث و گفتگو در میگرفت. شورا برای تعیین میزان اضافه دستمزد تشکیل جلسه داد. ١١٠٠ تومان اضافه دستمزد به هریک از کارکنان به غیر از کسانی که در شرکت ″کارمندان ارشد″ نامیده می شدند مد نظر و توافق کارگران بود. حدود ١٥ نفر از کارکنان، ″کارمندان ارشد″ محسوب می شدند که حقوقهای ٩ هزار تومان تا هجده هزار تومان در ماه دریافت میکردند. دستمزد پایۀ استخدامی کارگران قبل از سرکارﺁمدن دولت شریف امامی ٦٥٠ تومان بود که به ٩٦٥ تومان در ماه ارتقاﺀ یافته بود. ناگفته نماند که قبل از تشکیل شورا حقوقهای کارکنان دفتری در یک لیست محرمانه پرداخت میشد که شورا محرمانه و سکرت بازی در کارخانه را لغو کرد ولی در مورد دفتر مرکزی موفق نبود. منظور از مخفی نگهداشتن حقوق کارکنان دفتری در حقیقت پنهان نگاهداشتن حقوق ″کارمندان ارشد″ بود. انواع نمایندگان از وزارت کار و صنایع و معادن و فلان و بیسار ﺁمدند و با شورا جلسه گذاشتند و ″روضۀ انقلاب و فداکاری و امام خمینی″ خواندند و تقاضای کار بیشتر و دستمزد کمتر کردند و رفتند. موضوع اضافه دستمزد همه چیز را در کارخانه تحت شعاع خود قرار داده بود. اعتصاب کارفرما را تهدید میکرد. ﺁنها کارکنان دفتری را تا میتوانستند از من ترساندند و با یک یکشان حرف زدند به نحوی که اکثریت کارکنان دفتری کارخانه تقاضای تجدید انتخابات برای تعیین نماینده شان در شورا را کردند.
شعبانی در بخش خدمات کار میکرد و خودش را به کارفرما فروخت. مقداری به حقوقش افزودند و در لیست کارکنان دفتری قرار گرفت. او کاندید نمایندگی کارکنان دفتری کارخانه شد. جلسه ای را برای انتخابات فراخواندند. با یک حساب سرانگشتی معلوم شد که من رای نخواهم ﺁورد. ﺁمادۀ رفتن به جلسه انتخابات می شدیم که حسن بهبهانی که در حسابداری کارخانه همکار من بود و به دفتر مرکزی انتقال داده شده بود به من تلفن کرد و بعد از کمی صغرا کبری چیدن و هندوانه زیر بغلم گذاشتن عنوان کرد که هیئت مدیره شرکت تصمیم گرفته است که ٦٠ هزار تومان به من پاداش بدهد. او میگفت همین فردا میتوانم به دفتر مرکزی در خیابان تخت طاووس رفته و پول را نقد دریافت کنم و اگر هم نمیخواهم پول را در دفتر مرکزی دریافت کنم او میتواند پول را در خیابان بمن تحویل بدهد. به همین سادگی!
دقایقی بعد جلسه انتخابات در یکی از سالنهای ساختمان اداری کارخانه تشکیل شد. نوبت صحبت کردن من شد. به اطلاع کارکنان دفتری رساندم که بیست دقیقه پیش حسن بهبهانی از دفتر مرکزی تلفن کرد و از طرف کارفرما پیشنهاد٦٠ هزار تومان رشوه به من داد. دقایقی بعد کارکنان دفتری مشغول نوشتن ﺁرای خود بودند که صالحی و تعدادی از اعضای شورا یکباره وارد سالن شدند و اعلام کردند، مهم نیست که مدانلو اینجا رای بیاورد یا نیاورد. همه کارگران او را به نمایندگی خود در شورا انتخاب کردند. ح-ت و من دیگر معطل نتیجه انتخابات نماندیم و به اتفاق نمایندگان شورا از ساختمان اداری خارج شدیم. نزدیک به نیمی از کارگران در محوطه مقابل ساختمان اداری اجتماع کرده بودند. حسین هاچک جلوی همه ایستاده بود و ﺁغوشش را برای من باز کرد. کارگران حرفهای محبت ﺁمیزی نثار من کردند و حسین ﺁقا نگهبانی در پوستش نمیگنجید. بزرگترین پاداش را ﺁنروز از کارگران دریافت کردم. خوشبختانه در میان کارگران کارخانه شماره یک ایرانیت کارگر حزب اللهی دو، سه و یا حداکثر چهار نفر بیشتر نداشتیم. یکی از ﺁنها که ریش توپی پرپشتی داشت از راه رسید و وارد جمع کارگران شد، فریاد زد، مدانلو کمونیسته! حسین ﺁقا نگهبانی با صدای بلند گفت، کمونیسته؟ باشه! تا زمانی که از حق و حقوق کارگران دفاع میکنه نماینده ماست، کسی حرف دیگه ای داره بزنه؟ تو یک من ریش گذاشتی که چکارکنی؟ حق کارگر و باهاش بگیری؟ بیفت جلو ببینم چکار میکنی؟
فردای ﺁنروز جلسه شورا تشکیل شد. موقعیتم در شورا تغییر کلی یافته بود. شورا اعلام کرد که یک ریال از ١١٠٠ تومان پایین نخواهد ﺁمد و اگر کارفرما قبول نکند شورا فراخوان اعتصاب خواهد داد.
پیشنهاد کارفرما بر اساس ابلاغیه وزارت کار ٣٠٠ تا حداکثر ٣٥٠ تومان بود. یکی دو روز بعد مدیر عامل خسرو پاکدامن با تعدادی که همراهش بودند بی خبر به کارخانه ﺁمد و وارد تعدادی از بخشهای کارخانه شد. گویا تعدادی از کارگران دورش جمع شده بودند و به گفتۀ کارگران به جدش قسم خورد که شرکت به لحاظ تامین اعتبارات بانکی برای خرید مواد اولیه ﺁهی در بساط ندارد و اگر کارگران از مطالبه شان کوتاه نیایند هردو کارخانه کارشان به تعطیلی خواهد کشید. او قسم خورد که از دیماه ٥٧ که شرکت را تحویل گرفت تاکنون حتی یک ریال حقوق برای خود دریافت نکرده است. داستان پول و اعتبار نداشتن کارخانه و خالی بودن انبارهای مواد اولیه بویژه ﺁزبستوس بشدت هرچه تمامتر توسط عوامل کارفرما در میان کارگران دامن زده می شد و اوضاع شورا را تا حد زیادی متزلزل کرده بود.
در این اثناﺀ یکروز نزدیک پایان ساعات کاری روزانۀ کارخانه بود که یک نامه روی میزم قرار داده شد. نامه را باز کردم حکم اخراجم بود که از طرف رئیس کارخانه به من ابلاغ شده بود. در حکم نوشته شده بود که به علت اخلال در امر تولید، تحریک کارگران و برپایی دمونستراسیون در کارخانه اخراج میشوم. راستش تا ﺁنزمان معنی دمونستراسیون را نمیدانستم. ﺁنجا فهمیدم که منظور همان تظاهرات است.
کارخانه تقریباً خالی از کارگران شده بود. حسین ﺁقا نگهبانی هنوز دم در ایستاده بود. نامه را به او نشان دادم. نگاهی به دور و برش انداخت گفت، پسرجان برو خونه و فردا هم نیا کارخونه، خیالیت نباشه. سوار مینی بوس سرویس شدم و کارخانه را ترک کردم. یکروز در خانه بودم. صبح روز دوم فتح الله راننده مینی بوس سرویس کارکنان که هرروز صبح مرا در چهار راه لشکر سوار میکرد و ﺁدرس خانۀ مرا میدانست زنگ در خانه را به صدا درﺁورد. گفت، بیا بریم کارخونه. او طی راه به من گفت، دیروز کارخونه قیامت بود، همه کارگرا ریخته بودند که مهندس نیکلا را از کارخونه بندازن بیرون، زنگ زدن کمیته، کمیته هم جرئت نکرد بیاد کارخونه. خلاصه اینکه نیکلا جاقاربیگیان اخراج شد و معاونش اوهانیان جای او را گرفت و من هم برگشتم سرکارم. مینی بوس به کارخانه رسید و حسین ﺁقا نگهبانی تا مرا دید خندۀ بلندی کرد و گفت، نگفتم یک روز بیشتر طول نمیکشه؟ این فلان فلان شده رو میبایستی همون روز اول بیرونش میکردیم، این یکی اوهانیان پخمه است، کاری به کارت نداره، برو پشت میزت بشین!
باز کارخانه و شورا شور و حال دیگری گرفتند. منتها اینبار تهدیدها شروع شده بود. شمارۀ تلفن داخلی ١٩ روی میز من بود. دو نفر لمپن نخاله در چدن ریزی و دیگری در یکی از قسمتهای لوله سازی در میان کارگران بودند. ﺁنها هرروز به تحریک سرکارگر چدن ریزی و از اتاقک او در ﺁنجا به من زنگ میزدند و هرچه ناسزا و تهدید بود نثار من میکردند. راجع به چدن ریزی و اوضاع کارگران در این بخش طی پاسخ به سوال ﺁخر که خواسته اید خاطره ای را از ﺁن دوران نقل کنم صحبت خواهم کرد.
کارفرما ناگهان موضوعی بنام طرح طبقه بندی مشاغل را در شرکت به میان کشید. پژمان رئیس تولید که حقوق ١٨ هزار تومانی میگرفت مسئولیت این کار را به عهده گرفت. طرح طبقه بندی مشاغل یک داستان هشلهفت و مسخره بود که محاسباتش حداقل شش تا هشت ماه وقت میبرد و نتیجه ﺁن هم چیزی به جز بالاتر رفتن حقوق ″کارمندان ارشد″، ایجاد شکاف در میان کارگران و طبقاتی شدن کارخانه نبود. ﺁنها دقیقاً به این منظور این طرح را پیش کشیده بودند. یکی دوماه سر و صدای زیادی روی این طرح و تعیین ضرایب ﺁن راه انداختند و ما افشایشان کردیم. کارشان نگرفت و برنامه اشان به محاق رفت.
تولید کارخانه افت کرده و مقدار ضایعات افزایش یافته بود. کارفرما اضافه دستمزد ٥٠٠ تومان را به شورا پیشنهاد داد. صالحی و اکثریت شورا قصد داشتند که روی ارقام ٦٠٠ و حداکثر ٦٥٠ تومان بایستند. ح-ت همیشه میگفت، این صالحی توده ایست. به نظر من صالحی توده ای نبود. گاهی بشدت رادیکال و سرحال می شد. منتها حریف زبان بازی ها و دوز و کلک های ﺁنها نمی شد. میترسید و کوتاه میامد و عقب نشینی میکرد. بیشتر نمایندگان شورا مانند او بودند و از بابت ″تعطیل شدن کارخانه″ هراس برشان میداشت.
کارفرما برای مذاکره شورا را به دفتر مرکزی دعوت کرده بود. با مینی بوس به دفتر مرکزی رفتیم. مدیر عامل و هفت -هشت نفر اعضای هیئت مدیره و یکی دو نمایندۀ هفت خط و زبان باز وزارت کار و سازمان صنایع و معادن نیز دور میز بزرگی نشسته بودند. پاکدامن شروع به صحبت کرد و تا توانست ته دل نمایندگان شورا را خالی کرد. بعد از او شرکایش یکی یکی هرچه هنر در حرافی داشتند به نمایش گذاشتند. صالحی دقایقی صحبت کرد و بخودش جرئت داد که بگوید، ﺁقای پاکدامن، کارگران تقاضای ٦٥٠ تومان میکنند. البته ما حاضریم تا ٦٠٠ تومان هم صحبت کنیم. باز موتور حرافی کارفرما بکار افتاد و از هر طرف فضای مذاکرات را محاصره کرده بود که بیشتر از پانصد تومان نخواهید که کارخانه همین فردا تعطیل خواهد شد. پاکدامن در طی صحبتهایش حتی یک نگاه هم به من نینداخت. بالاخره من فرصت صحبت کردن یافتم و کلاً بیش از ٧ تا ٨ دقیقه حرفهایم طول نکشید. باز یک ﺁژیتاسیون شدید علیه ﺁنها کردم و همه شان را مفتخور، دروغگو، شعبده باز و هرچه از این دست که بلد بودم نثارشان کردم و گفتم کارگران یک ریال حاضر نیستند از ١١٠٠ تومان کوتاه بیایند. از جایم بلند شدم و گفتم حالا میریم کارخونه معلوم میشه! از شرکت بیرون ﺁمدم. فتح الله پشت فرمان نشسته و منتظر ما بود.
گفت، چی شده؟ بقیه کجا هستند؟ گفتم، من میخوام برم کارخونه! دقایقی بعد صالحی و بقیۀ نمایندگان ﺁمدند و با هیجان گفتند، بیا بیا! تا ٨٠٠ تومن راضی شدند. گفتم، ١١٠٠ تومن نه یک قران کمتر. مینی بوس به طرف کارخانه به راه افتاد. جر و بحث درگرفت. تا جایی که من و صالحی دست به یقه شدیم. فتح الله مینی بوس را متوقف کرد و گفت اینطوری نمیتواند رانندگی کند. بقیه نمایندگان طرفدار من شدند. چون دیدند که کار من فوری ٣٠٠ تومان به مبلغ افزوده کرد. به کارخانه رسیدیم. تعداد زیادی از کارگران منتظر ما بودند. ﺁنها وقتی به علت تغییر ٥٠٠ تومان به ٨٠٠ تومان پی بردند بسیار امیدوارتر و استوارتر شدند. ﺁنروز هم روز خوبی بود. یکی دو روز بعد، ک- د که در زمان مدیریت قبلی رئیس امور مالی شرکت بود و بر اثر تغییر مدیریت به کارخانه تبعید شده بود و ریاست حسابداری کارخانه را به عهده داشت و دل خوشی هم از مدیریت جدید نداشت تراز نامۀ مالی سال ٥٧ شرکت را که در دفتر مرکزی تهیه می شد در اختیار من گذاشت و از من قول گرفت که افشاﺀ نکنم چه کسی ترازنامه را در اختیارم قرار داده است. نگاهی به ترازنامه انداختم و از اسامی داخل ﺁن و ارقام موجود در ﺁن حیرت کردم. من در حسابداری کارخانه در تهیه قیمت تمام شده تولید و قیمت تمام شده فروش با یکی از همکارانم مشارکت داشتم و از طریق محاسبه قیمت تمام شده و اسناد مالی دیگر که در کارخانه تهیه میشد، مقدور بود که هر ماهه بتوان رقم سود ناخالص کارخانه ایرانیت شماره ١ را به دست ﺁورد. و اتفاقاً مارجین بالای ارقام سود ناخالص خودشان گویای رقم بالای سود خالص بودند و من مدام در مورد این ارقام با کارگران و در شورا صحبت میکردم. منتها ترازنامه چیز دیگری بود. در اسفند ٥٧ سیّد خسرو پاکدامن رقمی بالای ١٩٨هزارتومان (با دلار هفت تومان و پنج ریال حساب کنید) برداشت کرده بود. او به جدش در میان کارگران سوگند خورده بود که تاکنون ریالی از حساب شرکت برداشت نکرده است. به غیر از دو ″والاگهر″ پهلوی که گویا مجبور شدند زودتر″میهن عزیز″ را ترک کنند، هرکدام از سهامداران ارقامی را از ٣٠ هزار تا ٥٠ هزار تومان براداشت کرده بودند. ترازنامه همچنین نشان میداد که دو اعتبار بانکی هر کدام با ارقام بالای یک میلیون تومان صرف خرید پنبه نسوزشده. ک-د گفت، محمولۀ یک کشتی پنبه نسوز که از ﺁفریقای جنوبی خریداری شده در بندرعباس و بیشتر از ﺁن مقدار در باجگیران در حال ترخیص است و شرکت بدنبال تریلر است که ﺁنها را به انبارها حمل کند و رفته است تا از کارخانه سیمان کامیون و انبار قرض کند و قرار است که همۀ محموله باجگیران به انبارهای کارخانه سیمان تهران حمل شود. در صورتیکه کارخانه انبارهای بزرگی برای ذخیره پنبه نسوز داشت. میخواستند کارگران نفهمند تا دروغشان از بابت، پول نداریم پنبه نسوز بخریم، رو نشود. مقادیر قابل توجهی که ارقامش را به درستی به خاطر ندارم به مارک ﺁلمان در یکی از بانکهای ﺁلمانی بنام ذخیرۀ اعتباری برای خرید لوازم یدکی وجود داشت. علاوه بر ﺁن تا ﺁنجایی که به خاطر دارم در دو بانک ملی و تجارت هرکدام بالای یکی دو میلیون تومان برای خرید سیمان و پنبه نسوز گشایش اعتبار شده بود. فوری به طرف بخش هاچک سرازیر شدم. همه کارگران را جمع کردم و ارقام را یک به یک جلوی چشمشان گرفتم. اگر بدانید چه غلغله ای شد؟! کمی به ظهر مانده بود. به کانتین رفتم و منتظر بقیه کارگران شدم. کارگران ﺁمدند. اگر بدانید چه غلغله ای شد؟! فردای ﺁنروز کارفرما فرمان ﺁتش بس داد و ما را به مذاکره در دفتر مرکزی شرکت دعوت کرد. نپذیرفتیم و گفتیم که در کارخانه مذاکره میکنیم. ﺁنها من و صالحی و دو نفر دیگر را برای مقدمات کار دعوت کردند. ما هم با این شرط که در ﺁنجا بجای شورا مذاکره نمیکنیم دعوتشان را قبول کردیم و به ﺁنجا رفتیم. در لابی ما را به مدت بیست دقیقه معطل کردند. در این اثنا یکی از کارکنان حسابداری شرکت از اتاقش بیرون ﺁمد و با دست اشاره کرد که به داخل حسابداری بیایم. دو نفر بودند و مایل نبودند که کسی مرا در اتاق کارشان ببیند. فوری یکیشان کپی یک دسته اوراق به هم منگنه شده را به من داد و گفت، تراز نامه ﺁزمایشی سه ماهه اول ٥٨ است. برو دمت گرم! و من اوراق را زیر پیراهنم پنهان کردم و از ﺁنجا زدم بیرون پیش فتح الله. گفتم نگهش دار، این یه برگ برندۀ دیگه س. نگهش دار تا ما برگردیم. بالاخره ما را صدا کردند و دوباره و چند باره بنای شامورتی بازی را گذاشتند. پاکدامن کلی حرف زد و باز هم هیچ نگاه و اعتنایی به من نکرد. صالحی این بار با شجاعت بی نظیر و گردنی افراشته حرف میزد و نیازی به ﺁژیتاسیون کردن من نبود! کارفرما دیگر داشت ﺁخرین زورهایش را میزد و بالا و پایین میپرید و هیچکدام از چهارنفرمان به حرفهایش اعتنایی نکرد. در ﺁخر کار گفتم، ﺁقای پاکدامن! و او بالاخره مجبور شد نگاهم کند. گفتم، ﺁقای پاکدامن! دیگر شامورتی بازی و دروغ و دبن بس است. شما دروغهایتان رو شد و کارگران همه چیز را فهمیدند. بالاخره میایید کارخانه و قراردادی را که شورا تهیه کرده است امضاﺀ میکنید تا این کار به سرانجام برسد و یا دوست دارید اعتصاب کارگران همۀ بخشهای کارخانه را ببینید؟! و بلند شدیم و رفتیم کارخانه. به کارخانه که رسیدیم. بیلان سه ماهه اول ٥٨ را رو کردم. در اردیبهشت ٥٨ سید خدا و فرزند رسول الله بالای ١٨٠ هزار تومان دیگر از حساب شرکت برداشت کرده بود و همینطور دیگر سهامداران هر یک مبالغ درشتی دریافت کرده بودند. ارقام موجود نشان میداد که وضع مالی شرکت به مراتب از زمان شاه هم بهتر است. همیشه یک نسخه از سفارشات از قسمت حوالجات شرکت به حسابداری تحویل داده می شد. حجم سفارشات نشان میداد که مقدارش نسبت به زمان شاه تقریباً دو برابر شده است.
روز بعد مینی بوس ما در ترافیک گیر کرد و نیمساعتی دیر به کارخانه رسیدیم. حالِ کارخانه دگرگون بود. تعدادی حدود ١٠٠ نفر از کارگران دم در کارخانه تجمع کرده بودند. ازمینی بوس پیاده شدیم. حسین ﺁقا نگهبانی گفت، برو بشین پشت میزت، مشغول کارِت شو و صداتم در نیاد! گفتم چی شده؟ گفت، مهندس اوهانیان، معاونش مهندس پژمان، رئیس کارگزینی و معاونش، یک مهندس دیگر و سرپرست چدن ریزی را به کارخانه راه ندادیم و الان در سالن شرکت تعاونی نشسته اند، میخواهیم ثابت کنیم که بدون اینها هم کارخونه به همون خوبی کار میکنه. به هاچک رفتم. دستگاهها خاموش بود و کارگران به نوبت چای صرف میکردند و گپ میزدند. همه بخشهای کارخانه همین حال را داشت. اینجا، چیزی که در وجود کارگران نمیدیدی ترس بود. پاکدامن و شرکاﺀ به کارخانه تلفن کردند و اینکار را گروگانگیری تلقی کردند. من و حسین ﺁقا نگهبانی را طراح ﺁن دانستند. گویا به چندجا متوسل شدند تا کمیته شهرری را به کارخانه اعزام کنند و موفق نشدند. ″گروگانها″ به خانه فرستاده شدند و به شان ابلاغ شد که تا اطلاع ثانوی حق برگشتن به کارخانه را ندارند.
فردای ﺁنروز کارفرما اطلاع داد که رقم اضافه حقوق را پذیرفته و برای امضاﺀ قرار داد به کارخانه می ﺁید. دو یا سه روز بعد پاکدامن به اتفاق تعدادی از شرکاﺀ و نماینده یکی از دوایر دولتی به کارخانه ﺁمدند.
ﺁنها به محض ورود دسته ای کاغذ در ﺁوردند و در میان کارگرانی که در محوطه جلوی ساختمان اداری کارخانه اجتماع کرده بودند توزیع کردند. یک بخشنامه به امضای داریوش فروهر وزیر کار وقت بود که دولتشان کم کم داشت غزل خداحافظی را میخواند. همان مزخرفات همیشگی، به خاطر انقلاب و امام و هزار کوفت و زهرمار و یکدسته گل بی خار، طبق مصوبۀ ″دولت مستعجل″ اضافه دستمزد کارگران نباید از ٣٠٠ یا به گمانم ٣٥٠ تومان تجاوز کند. تمام کاغذها را جر و واجر کردیم وهمه شان یکجا وارد سطل زباله شدند. پاکدامن و همراهانش برای نیمساعت در دفتر اوهانیان ماندند. نمایندگان شورا در یکی از سالنهای ساختمان اداری کارخانه اجتماع کرده بودند. من از حسین ﺁقا نگهبانی، حسین هاچک و ح-ت خواستم که ﺁنها هم بیایند و در مذاکره حضور داشته باشند. در فرصتی که بود بخاطر دارم که ح-ت با مشت روی میز میکوبید و به نحو موثری نمایندگان شورا را تشجیع میکرد. میگفت، باید این هزارو صد تومن را از حلقومشان بکشیم بیرون! بالاخره پاکدامن و همراهان وارد سالن شدند و او متن یک قرار داد را از کیفش بیرون کشید و خواست که ﺁنرا امضاﺀ کنیم. نگاهی سرسری به ﺁن انداختیم و ردش کردیم. گفتیم باید متن قرار دادی که شورا تهیه کرده است را امضاﺀ کنید. کار به چک و چانه کشید و ﺁنها زیر بار نمی رفتند. از سالن بیرون زدم و به سراغ جمعیت زیادی از کارگران که در محوطه ایستاده و بی صبرانه انتظار میکشیدند رفتم. شروع به ﺁژیتاسیون کردم که صالحی ﺁمد و گفت که پاکدامن قبول کرده تا متن قرارداد ما را امضاﺀ کند. ناگفته نماند که پاکدامن متن قراداد دیگری را در کیفش داشت که مبلغ ٣٠٠ یا ٣٥٠ تومان اضافه دستمزد را تعیین کرده بود و چون دید سمبه پرزور است ﺁنرا رو نکرد. متن قرارداد شورا اضافه دستمزد را از اول فروردین ٥٨ طلب میکرد. ﺁنها گفتند که کارفرما از پرداخت اضافه دستمزد سه ماهه اول سال ٥٨ معذور است و رویش ایستادگی کردند. اعضای شورا این پا و ﺁن پا میکردند و میخواستند هرطوری شده قرارداد همین امروز امضاﺀ شود. اکثریت اعضای شورا در مقابل اصرار کارفرما کوتاه ﺁمد. فرصت تایپ کردن نبود. تاریخ شروع اجرای قرار داد را با قلم تغییر دادند و نمایندگان یک به یک شروع کردند به امضاﺀ کردن ﺁن. من لج کرده بودم و قرارداد را امضاﺀ نمیکردم. قصد داشتم دوباره به میان کارگران بروم که دیدم بعضی از اعضاﺀ شورا با خواهش و التماس خواستند که این کار را نکنم. پاکدامن گفته بود اگر این را امضاﺀ نکنیم ﺁنها کارخانه را ترک خواهند کرد. بالاخره من هم کوتاه ﺁمدم ولی دلم طاقت نمی ﺁورد و بالای امضایم نوشتم، چون سایر اعضاﺀ شورا این قرارداد را امضاﺀ کردند من هم امضاﺀ میکنم! سه هزار و سیصد تومان برای هرنفر، کلّی پول بود. همه حسابداری کارخانه برای محاسبۀ مابه التفات اضافه دستمزد که فکر کنم حدود ٧ یا ٨ ماه بود بسیج شده بود. چهار روز بعد کارگران در صف بودند تا سهم اندکی از ثروت کلانی را که تولید میکنند و از حلقوم کارفرماها بیرون کشیده بودند را دریافت کنند.
من از شما اجازه میخواهم که راجع به سوال ﺁخرتان و جمعبندی یکسال تجربۀ شورای یک کارخانه و همچینین سخنی با فعالین کارگری، در شمارۀ ﺁینده نشریه یک دنیای بهتر در خدمت باشم.
با تشکر
پنجم سپتامبر ٢٠١٢